کاری از ابراهیم حسن بیگی
قسمت دوم:
از این طرح راضی بودم. داستان حال و هوای بومی و اقلیمی داشت. هر چند درباره یک جانباز جنگدیده بود، اما ساختارهای اقلیمی و بومی بر حوادث جبهه و جنگ میچربید. مشکل من اما آشنایی اندکم بود با خطه بلوچستان؛ بهویژه فرهنگ و آدمهای خاص و بومی. باید تاریخ و جغرافیا و فرهنگ و زیستگاه شخصیتهای داستانیام را میشناختم. ناچار سفر دیگری به منطقه رفتم و بیشتر از آن، کتابهایی بود که درباره بلوچها خواندم. حتی درباره دوست محمدخان که برای داستانم لازمش داشتم. کتاب زار و باد و بلوچ (با نام: اهل هوا) و نیز کتاب واهمههای بینام و نشان غلامحسین ساعدی و چند کتاب دیگرکه برای ورود به ساحت رمان کمکم کردند. فیلمهای مستندی درباره زار و باد و زندگی مردمان جنوب دیدم و همه اینها باعث شدند تا رمان ریشه در اعماق شکل بگیرند. رمانی کاملا متفاوت، با آنچه تاکنون خوانده بودم.و در عین حال رمانی سخت و دشوار برای من که تا آن روز رمانی ننوشته بودم.
میتوانستم موجگرفتگی شفی محمد را حذف کنم تا داستان به مدار واقعیت نزدیکتر شود. اما با خواندن کتاب واهمههای بینام و نشان ساعدی (یا همان اهل هوا) شیفته داستانهای افسانهواری شدم به نام زار و باد که اسامی دیگری از اجنه بودند که مردم ساکن در حاشیه خلیج فارس و دریای عمان گرفتار آن میشدند. بهویژه جاشوهایی که در لنجها و کشتیهای تجاری کار میکردند. البته این باورهای درست و یا غلط، مربوط به گذشته بود و به حاشیه نشینان آب و دریای عمان و خلیج فارس برمیگشت و هیچ ارتباطی به بمپورو بلوچستان نداشت. به نظرم موضوعی لاچسبک بود در داستان. از طرفی نمیشد از آن دل کند. مراسم خارجکردن زار از بدن و آن مراسم عجیب و غریبش که ساعدی در کتابش نقل میکرد و من فیلم مستندش را هم دیده بودم، همه و همه باعث میشد تا به بهانه موجیشدن شفی محمد، زار و مراسمش را بکشانم وسط داستان و فضایی سوررالیستی و حتی رئالیسم جادویی (به سبک گابریل گارسیا مارکز در رمان صدسال تنهایی) را وارد داستان کنم.
راه حل و توجیهپذیربودنش را پیدا کردم. باید اطلاعاتی درباره پدر شفی محمد به خواننده میدادم که او در جوانی چندسالی در بندر چابهار، جاشوی یک لنج ماهیگیری بوده و این داستان را از نزدیک دیده و حتی بابای زار را هم میشناسد. خوب این توجیه خوبی بود و اتفاقاً یکی از فصلهای خوب داستان هم همین فصل مربوط به پایین کشیدن زار از تن شفی محمد است که حال و هوای راز آلود و پر وهمش را با عرقریزان روح نوشتم.
قدم اول را بزرگ و پرمشقت برداشته بودم. مصالح کار تقریباً آماده بود برای نوشتن. آدمهای داستانم را یافته بودم که در مرکز آنها شفی محمد قرار داشت. باقی، برخی واقعی و اغلب خیالی. شفی محمد و پدرش و دوستان سپاهی او نقشهای پررنگی در داستان داشتند، اما نه نقشهای واقعی و مستند. اغلب بازیگران ، آن نقشی را بازی میکردند که من دوست داشتم بازی کنند. لذا قصد داشتم داستان متفاوتی بنویسم. این را همان روزها به دوستان شفی و بعدها به برادرش هم گفتم که در داستان من به دنبال شفی محمد خودتان نگردید چون من داستان زندگی شفی محمد شما را ننوشتهام بلکه او شهید شده و رفته ولی شفی محمد من هنوز زنده است و بنا دارد آن طوری زندگی کند که من میخواهم.
اما هنوز کار یک گیر بزرگ داشت. زبان مناسب را برای نوشتنش پیدا نکرده بودم؛ زبانی که بتواند مناسبات فرهنگی و رفتاری و احساسات و خلقیات خاص بلوچها را منتقل کند و با آن داستان خاص زندگی اقلیمی در این خطه را تعریف کنم.
قبلاً تجربه ساخت چنین زبانی را در داستانهای کردی و ترکمنی داشتم. البته به واسطه عمری زندگی در بین ترکمنها و چهارسال زندگی در میان کردها، میدانستم باید چه کنم. باید استفاده ترکیبی از زبان معیار و زبان بومی و یا زبان فخیم را مدنظر بگیرم. این تجربه اقلیمینویسی و تجربه زبان خاص داستانی، از مناطقی چون ترکمن صحرا و کردستان به کمکم آمد تا به ساختار زبانی مناسبی در اقلیم بلوچستان برسم. رسیدن به این مقصد دشواریهایی داشت.
زبان در این داستان باید گفتمانی بلوچی داشته باشد. بلوچبودن مردم و منطقه را بباوراند. فضایی که از محیط داستان ساخته میشود، شخصیتهای بومی داستان و چگونگی روابط بین شخصیتها، باید گفتمانشان بلوچی باشد. حالا صددرصد که نه، حداقل تاحدودی که وقتی خواننده داستان که دارد داستانی در جغرافیای بلوچستان میخواند، تازگی آن را حس کند. حتی خوانندهای که بلوچ و بلوچستان را ندیده، بتواند درکش کند و با آدمهای داستان ارتباط بگیرد.
باز تجربه ترکمن صحرا و کردستان به کمکم آمد. دبده بودم برخیها برای نوشتن داستان کردی به خودشان زحمتی نمیدادند و به نیت بومی نمایی داستان، جلوی اسامی شخصیتهای مرد داستان فقط واژه “کاک” را میگذاشتند و گمان میکردند داستانشان کردی شده. مثلاً کاکاحمد نشسته بود روی زمین… یا کاکفواد گفت…!
من در کردستان و قبل از نوشتن داستانهای کردی، میدانستم که این کار مضحکهای بیش نیست و نمیشود این شکلی داستان بومی و اقلیمی نوشت. دقیقاً به همین دلیل هم بود که سختی راه را به جان خریدم و چهار سال و اندی ساکن کردستان شدم. با کولهباری از سفرهای درون استانی که آن روزها ناامنترین استان کشور بود. گپ وگفت و نشست و برخاست و زندگی با مردمان کرد و دقتکردن در مکالمات و رفتارهایشان، باعث شد تا داستانهای کردیام قوام لازم را پیدا کنند.
اما دراین طرح نمیشد چند سال یا حتی چند ماه بین بلوچها زندگی کنم. تصمیم گرفتم از تجربیات قبلیام استفاده کنم. بهویژه که اقوام ایرانی شباهتهای بسیاری با هم دارند. آماده نوشتن داستان شفی محمد شدم…..
ادامه دارد…..
نظر شما