نویسنده: فریده ترقی
رویهمرفته پولتوجیبی داشتن یا دادن به بچهای که هنوز در کلاسهای دبستان میچرخد پدیده نوظهوری در شهر و غریب در خانه ما محسوب میشد. حالا گاه وقتی چه بشود که چند ریالی بگیریم برای بستنی یا شیرینیهای زبان بیست سانتی که بهتازگی پشت ویترین شیرینی فروشیها دیده میشدند و در مسیر برگشت از مدرسه شیره براق روی سطح برشتهشان آب دهان دویست دانشآموز قد و نیم قد را راه میانداخت.
گاهی که سکه ای به دستم میرسید قید خرید شیرینی را میزدم و ور حسابگرم یکریز پند میداد کنجی مخفیاش کنم. روزی که تصمیم گرفتم برای مادرم هدیه بخرم، شش ریال پسانداز داشتم یعنی بهقدر خرید سه شیرینی زبان بیست سانتی.
از مدرسه که برگشتم نرسیده به راسته قنادی ها کیفم را بغل زدم و جوری دویدم که هیچ وسوسهای به گَردم نرسد و خدشهای به نیتم وارد نکند. در خانه سکههایم را از مخفی گاه بیرون کشیدم و جلویم چیدم و برای اولین بار به اینکه با آنها جز بستنی و شیرینی زبان بیست سانتی دیگر چه چیزهایی میشود خرید فکر کردم.
لواشک؟
یک بسته از آن ماهیهایی که با کاکائو درست میکنند و جلو مدرسه میفروشند؟
پنج بار شرکت در چالش با یک ریال چقدر میشود از سینی بامیه شکری، بامیه جدا کرد و خورد؟
دیدم اینجوری نمیشود باید بروم بیرون و به اجناس مغازههایی نگاه کنم که مادرم باعلاقه نگاه میکند. خورشید داشت غروب میکرد که پیچیدم به خیابان، قدمزنان از مغازهای به مغازه دیگر میرفتم و پشت هر ویترین زل میزدم به پارچههای رنگی و کیف و کفش و قیمتهایی که خواندنشان راحت نبود تا اینکه شلوغی و روشنی دکان پلاستیک فروشی توجهم را جلب کرد. از هماندم در لگن و آبکش و آفتابههای رنگووارنگ چیده بود تا استکان و قوری و قابلمههای فلزی، پر بود از همهچیزهایی که در دستوبال مادرها هست. با انگشت چندتایی نشان دادم و قیمت گرفتم. هیچکدامشان در قد قواره پساندازم نبودند. اخمهای فروشنده داشت کمکم از حضور مزاحم و بیموردم توی هم میرفت که به نظرم رسید امنترین و سریعترین راه برای خلاصی هر دو نفرمان این است که از خودش مشورت بگیرم. تازه استکان چاییاش را برداشته بود هورت بکشد که شش ریالم را گذاشتم روی میزش و گفتم:
«با اینا میخوام برای مادرم هدیه بخرم.»
بقدر چند ثانیه از بالای شیشههای عینکی که بخار رویش رد انداخته بود نگاهم کرد. استکان نیمهاش را روی پیشخوان گذاشت و سکههایم را برداشت. پولها را ریخت توی دخل، رفت ته دکان و با دو نمکدان پلاستیکی خوشگل برگشت.
کلی ذوق کردم. حتی گفتم کادوشان کند که محلم نگذاشت.
نمکدانها را برداشتم و خوشحال دویدم سمت خانه و راست پیچیدم تو آشپزخانه، از قابلمه باقالای پخته روی گاز، بخار بلند میشد. مادرم خمشده بود توی کابینت ها ظرفهای چای و ادویه را جابهجا میکرد. جفت نمکدانها را گذاشتم روی میز و گفتم: «اینا رو برای تو خریدم.» و پشتبندش داد زدم: «روز مادر مبارک.»
خشخش جابهجایی ظرفها خوابید. آرام برگشت طرفم و نگاه متعجبش به نگاهم گره خورد و ازآنجا کشیده شد سمت نمکدانها و ماند …و ماند…و برای لحظاتی همهچیز محو شد. تنها من بودم، او و دو نمکدان پلاستیکی، بابت ده سال عشق، بابت ده سال زندگی، بابت همهچیز …بزاقم جمع شد بیخ گلویم و زوری قورتش دادم. کاش چیزی نخریده بودم. کاش مثل تمام این سالها که زحمتم را کشیده بود و به رو نیاورده بودم بازهم به رو نمیآوردم. بهتر بود بیقید باشم تا اینکه خیال کند برایش، برای همه کارهایش بهقدر دو نمکدان پلاستیکی ارزش قائلم …گوشههای لبم کشیده شد سمت چانهام، دست بردم تا نمکدانها بردارم که زودتر از من برشان داشت. خندید و گفت: «میدونی چرا تعجب کردم؟ الآن دقیقاً یک ربع هست توی کابینتها دنبال نمکدون میگردم. اینا بیشترین چیزی بودند که میخواستم داشته باشم.»
نزدیک آمد و بغلم کرد. سرم رو فروکردم توی چینهای دامنش، بوی نان میداد و پیاز سرخکرده، بوی آرامش، عشق، گفتم:
«من…من… خیلی مغازه نگاه کردم، اما با پولم همینو میشد خرید.»
گفت: «میدونم.»
و سکوت بود …و بازگفت: «خیلی خوب بود.»
حس کردم آب دهانش را زوری قورت میدهد.
نظر شما